این اتفاق شب همان آخرین تعطیلات پایان هفتهٔ نوامبر رخ داد. اگرچه مردم اسلوونی روز شکرگزاری را جشن نمیگیرند، اما شهر زنده و شاد بود زیرا مردم آغاز فصل تعطیلات را با مراسم چراغانی کردن درخت جشن گرفته بودند. من و مایکل در میان هزاران اسلوونیایی قدم میزدیم که از نوشیدن شراب محلی و بو دادن شاهبلوط روی منقل دستفروشان کنار خیابان و نوشیدن بیشتر غرق لذت بودند. آسمان تاریک بود، هوا مرطوب و سرد بود و خیابان از نور کم و گرمی، که از تزیینات کریسمس آویزان بین هر ساختمان ساطع میشد، پرنور شده بود. نوای ضعیف آوازها از مرکز شهر در فضا پیچیده بود و ویترین مغازههای کنار خیابان میدرخشیدند، ما را صدا میزدند و به داخل دعوتمان میکردند تا بازدیدی بکنیم.
خب دقیقاً اینطور نیست. ویترین مغازهها فقط من را بلند صدا میزدند نه ما را. ویترینها مایکل را صدا نمیزنند چون مایکل خرید نمیکند. او اهل تماشای ویترینها، خرید اینترنتی یا خرید حراجی یا هر خرید دیگری نیست. تقریباً هیچ نمیخرد. تا وقتی که کش لباس زیرش کاملاً نپوسد یکی دیگر نمیخرد. شاید واقعاً حتی کیف پولی هم نداشته باشد.
طی سفرمان به اروپا این تفاوت اساسی در علاقهٔ ما به خرید به بحثی نسبتاً تکراری تبدیل شده بود:
من: «وای! بوتیک طراحی محلی، بیا نگاهی بکنیم.»
مایکل: (طوری رفتار میکند که انگار صدای مرا نمیشنود. به راهش ادامه میدهد.)
من: «وای! مغازهٔ قالیبافی محلی، بیا بهش سری بزنیم!»
مایکل: (صدای من را نمیشنود، همینطور راه میرود.)
من: «وای! توی اون مغازه همهچی از چوبپنبه ساخته میشه. بیا نگاهی بندازیم!»
مایکل: (تلفن همراهش را، با اینکه زنگ نمیخورد، بیرون میآورد. به راه رفتن ادامه میدهد.)
من: «وای! نون تازه!»
مایکل: (بوی نان تازه را با نفس عمیقی به ریههایش میفرستد. به راه رفتن ادامه میدهد.)
نظرات
مدیریت کسب و کار و برندینک قصه های پول ساز